حتماً نباید آدمِ خوبی باشی.
حتماً نباید
صدها فرسنگ بیابان را
به توبه روی زانوانت پیموده باشی
فقط باید بگذاری موجودِ نرمِ تنات
آنچه را دوست دارد، دوست بدارد.
برایم از یأس بگو، از یأسات، من هم از یأسام با تو خواهم گفت.
در این میانه، زندگی همچنان میگذرد.
در این میانه، آفتاب و گوهرانِ زلالِ باران
غلتاناند
در چشماندازها،
برهامونها، بر درختانِ دوردست،
بر کوهها و رودها.
در این میانه، غازهای سفید، بر فراز، در آسمانِ آبی و پاک
باز به خانه برمیگردند.
هر که هستی و هر چه تنها هستی
جهان خود را یکسر به خیال تو میسپارد
جهان صدایت میزند مثل غازهای وحشی، با صدایی تیز و پرشور
و بارها و بارها شأن تو را
در تبارِ موجودات جار میزند.
راهبند بازویی اتوماتیک اصفهان
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمرة کفشها، نمرة عینکها، رنگِ لباسها
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
_زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنواییمان ساختهایم
وگرنه در هیچچیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیکار، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگزدنِ اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پسگرفتنِ کدام « زمان » به دنیا میآییم؟
آیا مُـردنِ آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود
چه چیز ؟
من از پیچیدهشدن در میانِ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده بودن ــ
از این توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد
پرنده یعنی چه
از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد ؟
خندیدن
در خانهای بزرگتر
که رفتهرفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثلِ پارچهای که روی مُردهها میکِشند
آن را روی خود میکِشد.
شهرام شیدایی
انگار همین دیروز بود که داشتم پشت سر 23 سالگیم غر میزدم ... ادم چه میدونه سال بعد یا سالهای بعدش به چه شکله 24 سالگی را با کورونا _تعطیلی دانشگاهی که پارسال غر میزدم به خاطر اینکه استرسشا داشتم والان قبول شدم ولی نمیتونم برم تهران وباید بشینم کلاس انلاین:/_استرس زایمان خواهرم_ اولین سال نبود بابا بزرگ و... انگار ادم هرسال یه سری درد باخودش میاره یکسری درد جدیدهم اضافه میکنه..... مبارکم باشی 24 سالگی:))
فکر میکنی من دیوانهام؟
خوب ، اگر دیوانه باشم هم، تازه برای این است که به قدر احتیاجم فریاد نکشیدهام
همیشه توی سینهٔ من یک فریاد هست که برای کشیدن حاضر است ، اما من قورتش میدهم، زیر پیراهنم قایمش میکنم...
لورکا
فکر کنم به هنون اندازه که من با دوست داشتن بیگانه ام دوست داشتن هم بامن بیگانه است. امروز سال بلوارا خوندم تمام مدت دلم حسینایی خاست که بوی خاک بدهد که بوی خاک بگیرم از وجودش.. دلم برای سبک سری واحمقی نوش افرین داستان سوخت وبرای مردنش گریه کردم.. دلم اتفاقی خاست فرق نمیکند به اندازه یه روز یه هفته یک ماه فقط به اندازه حسینا ونوش افرین شیرین باشد. .. نمیدونم شاید این عشقها فقط برای شخصیتهای توی داستانها وفیلمها ااتفاق میفته... شاید یه روزی منم برم توی داستانها.. داستانها همیشه به عشق نیاز ندارند به کسایی که عشق را بلد نیستند هم احتیاج دارند... فکر نکنم دیگه جرئت نکنم سال بلوارا با تمام تلخیهای زیاد وشیرینی کم اش بخونم ولی همیشه یه جایی از ذهنم میمونه وبوی خاک منا یادش میاندازه...
حتماً نباید آدمِ خوبی باشی.
حتماً نباید
صدها فرسنگ بیابان را
به توبه روی زانوانت پیموده باشی
فقط باید بگذاری موجودِ نرمِ تنات
آنچه را دوست دارد، دوست بدارد.
برایم از یأس بگو، از یأسات، من هم از یأسام با تو خواهم گفت.
در این میانه، زندگی همچنان میگذرد.
در این میانه، آفتاب و گوهرانِ زلالِ باران
غلتاناند
در چشماندازها،
برهامونها، بر درختانِ دوردست،
بر کوهها و رودها.
در این میانه، غازهای سفید، بر فراز، در آسمانِ آبی و پاک
باز به خانه برمیگردند.
هر که هستی و هر چه تنها هستی
جهان خود را یکسر به خیال تو میسپارد
جهان صدایت میزند مثل غازهای وحشی، با صدایی تیز و پرشور
و بارها و بارها شأن تو را
در تبارِ موجودات جار میزند.
دانلود موزیک ویدیو Gimme Gimme Gimme از ABBA (نسخه اورجینال)
بغلم کن که جهان کوچک وغمگین نشود
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود
مرگ را آخر هرقافیه تمرین نکنم
مردم شهر تورا بعد تو نفرین نکنم
بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن، بغلم کن
به احترام 35 سال گریه نکردن کتاب شعریه که یه هفته است از کنارم جم نخورده خوابیدم پیشم بوده بیدارشدم پیشم بوده رفتم تهران پیشم بوده اومدم اصفهان پیشم بوده.. الانم کنار دستم جاخوش کرده..شاعر این روزهای زندگیم حامد ابراهیم پور
جلوتر برو من بعدا میام
چرا؟
میخام گریه کنم
نه صبر کن
چی شد؟
گریه ام نمیاد
اگه جایی از دیالوگا جا ننداخته باشم باید همین باشه...
دوست داشتم فیلما تمام وقت خودما جای جهان قصه گذاشته بودم...اینکه بدونی فقط سه ماه دیگه زندهای حال عجیبیه.. هروز توی زندگی به بهونههای مختلف میخای دیگه نباشی اما وقتی بهت بگن فقط سه ماه دیگه زندهای میخای هرجور شده باشی به جهنم که دنیا باب میل ات پیش نمیره .. چی میکشن ادمهایی که میدونن تا کی زنده اند؟؟
پ. ن سینما خصوصی بود فقط من بودم وفاطمه یه لحظه ترسیدم که تنهاییم تو سالن به این بزرگی اما دفعه بعدی که یادم افتاد تو سالن تنهاییم فیلم تموم شده بود :)
تعداد صفحات : 0